سلام. این پست خیلی طولانیه ها. گفته باشم.

 

پنج شنبه شب ادامه پست قبل:

 

شمام وقتی ویس میفرستین خودتون فوری بعدش گوش میکنین ش و تعجب میکنید از شدت نا آشنا و زشت بودن صدا و حرف زدنتون؟
یا فقط من اینطوریم؟:))

 

+وقتی فک میکنم مغز گیرنده درد نداره و تغییرات خون رسانی به مغز و عوامل آسیب زننده به پرده مننژ هست که ایجاد درد در گیرنده های دردی مننژ میکنه و به عنوان سر درد ازش یاد میکنیم؛ مواقعی مثل الان که از شدت سردرد حالت تهوع میگیرم با این فکرا خودمو مشغول به فحش دادن به هر چی گیرنده درد تو کل بدن از جمله مننژ هست میکنم. 
و کلی خیالبافی در مورد وضعیت متاستازای تو مخم! :|

خاک تو سر همشون اصن.
زبانو میخوام بیفتم. به درک. برم بکپم اگه بشه!

 

__________________

ساعتی بعد ش:

 

بابام 20 تومن وام گرفته. 
البته کلی هم وام قبلا خودش و مامانم گرفتن. اینو من گرفتم بابام ضامنم شده. وقتی بابا قسطش رو میده اون گرفته دیگه. :| 

 

+ قبلیا که همش رفت برا هزینه دارو و درمان من :| و اینم میره به همین راه یحتمل. :| 

 

+ نبودم به صرف تره :(

 

+ اگه شیمی ها و پرتوها جواب نداده باشن، چجوری جواب خانوادمو بدم؟ 
جواب اسنپ کار کردن بابام تا 1 شب و نشستن و خوابیدن های مادرم تو حیاط بیمارستان ( وقتایی ک من قرنطینه یا بدون همراه باید میبودم)
و جواب تنهایی های خواهری و توجه و محبت هایی که به خاطر من آشغال ازش دریغ شد ولی اون فقط لبخند زد و آرامش و دلداری داد. 

 

+ شب امتحان
سردررررددد
بیخوابی
استرس
فکر و خیال
خلینگی (بخوانیدkholinegi)

 

___________________

و ترکیدن و ناامیدی از شدت استرس:

 

اگه منفی پسند و هدایت پستد نیستی و میتونی به خودت اجازه بدی که به من حق ندی ناراحت و خسته باشم(ناامید نشدم) این پست رو نخون! 

*********** 

در رخت خوابم می غلتم، یادداشت های خاطره ام را به هم می زنم، اندیشه های پریشان و دیوانه مغزم را فشار می دهند.پشت سرم درد می گیرد، تیر می کشد، شقیقه های ام داغ شده، به خودم می پیچم. لحاف را جلوی چشم ام نگه می دارم، فکر می کنم. خسته شدم. خوب بود می توانستم کاسه ی سر خودم را باز کنم و همه ی این توده ی نرم خاکستری ی پیچ پیچ کله ی خودم را در آورده بیندازم جلو سگ.

هیچ کس نمی تواند پی ببرد. هیچ کس باور نخواهد کرد به کسی که دست اش از همه جا کوتاه بشود می گویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتی که مرگ هم آدم را نمی خواهد، وقتی مرگ هم پشت اش را به آدم می کند، مرگی که نمی آید و نمی خواهد بیاید.!

همه از مرگ می ترسند من از زندگی سمج خودم.

چه قدر هول ناک است وقتی که مرگ آدم را نمی خواهد و پس می زند! تنها یک چیز به من دلداری می دهد؛ دو هفته پیش بود، در رومه خواندم که در اتریش کسی سیزده بار به انواع گوناگون قصد خودکشی کرده و همه ی مراحل آن را پیموده: خودش را دار زده، ریسمان پاره شده. خودش را در رودخانه انداخته، او را از آب بیرون کشیده اند و غیره بالاخره برای آخرین بار خانه را که خلوت دیده با کارد آشپزخانه همه ی رگ و پی خودش را بریده و این دفعه ی سیزدهم می میرد.

این به من دلداری می دهد!

نه، کسی تصمیم خودکشی را نمی گیرد، خودکشی با بعضی ها هست. در خمیره و سرشت آن هاست. نمی توانند از دست اش بگریزند. این سرنوشت است که فرمان روایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام. حالا دیگر نمی توانم از دست اش بگریزم، نمی توانم از خودم فرار بکنم.

باری چه می شود کرد؟ سرنوشت پر زورتر از من است.

نه ، نمی توانم از سرنوشت خودم بگریزم. این فکرهای دیوانه ، این احساسات ، این خیال های گذرنده که برای ام می آید آیا حقیقتی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعی تر و کم تر ساختگی به نظر می آید تا افکار منطقی من. گمان می کنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمی توانم کم ترین ایستادگی بکنم. افسار من به دست اوست، اوست که مرا به این سو و آن سو می کشاند. پستی، پستی زندگی که نه می توانند از دست اش بگریزند ، نه می توانند فریاد بکشند، نه می توانند نبرد کنند. زندگی احمق.

حالا دیگر نه زندگانی می کنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوش ام می آید و نه بدم می آید. من با مرگ آشنا و مانوس شده ام. یگانه دوست من است. تنها چیزی که از من دلجویی می کند. قبرستان منپارناس به یادم می آید. دیگر به مرده ها حسادت نمی ورزم. من هم از دنیای آن ها به شمار می آیم. من هم با آن ها هستم، یک زنده به گور هستم

سطر هایی از داستان زنده به گور نوشته ی صادق هدایت  

 

____________________

پنج شنبه شب. شب امتحان زبان قبل از خواب و کمیش جمعه ظهر بعد از امتحان:

 

تو خیلی از کانالا بحث گرونی بنزینه! 

من نه خوشحالم نه ناراحت. اصلا برام فرقی نمیکنه. اصلا. 
دلیلش؟ شاید حماقت!

چرا حماقت؟؟
چون مسلما باید خیلی نگران و ناراحت باشم. چون بزرگترین تاثیری که این تغییر روی زندگی حداقل من و خانوادم داره اینه که برای دارو هایی که تا الان هزینه میکردم باید حدود 3 برابر شاید هزینه کنم. 
دارو یکی از اون اقلامیه که حتی بدون تغییر نرخ خاصی از موارد پایه ای؛ مثل نفت، دلار، طلا، بنزین و حتی با کوچکترین تلاطم و تغییرات ی و اجتماعی و مرزی و حتی تغییرات داخل سازمانی قیمتش می زنه بالا. کاش فقط بالا رفتن قیمت ها بود، یا عدم پوشش دهی بیمه ها به صورت مودی و حالتی! 
فاجعه وقتیه که داروهای تولید خارج که چه عرض کنم، حتی دارو های تولید داخل هم محو و ناپدید میشن. کمیاب نه ها. محو!! :|

 

+ امروز ناراحتم از این بابت.

 

+ امتحان بد نبود.

 

+ سردرد دارم هنوز. :(

 

+بگم غبطه خوردم، حسرت کشیدم یا حسودیم شد؟! 
به کسایی که دغدغه هزینه های درمانی رو ندارن اقلا. اونم برای بیماری های سخت خاص و صعب العلاج!دغدغه شون مثلا خرید یه سری وسایل و لباس و ماشین و این چیزاست، یا مثلا سفر!

 

+ دعا کنید برای امثال من تو این راه! 

 

+ درد بالای درد همین هزینه های دارو و درمانه. خدا رحم کنه.

 

+یه کاری میکنن که آدم بره بمیره. حتی سالم هاش. چه برسه به یکی مثل من ک قاچاقی زنده ام. :|

 

+به جز سر درد و این تلاطمات فکری حول گرونی دارو؛ شنگول شنگولم. من بد قول نیستم

 

+ روز پر از فعالیت و انرژی و زندگی من تازه الان از پس اتمام کلاس زبان داره شروع میشه.

 

+ دنیا و روزگار و چی و چی. بذار کار خودشونو کنن. منم کار خودمو میکنم. من ک نباید به بدی هاشون و سختی هاشون کمک کنم و خودمو برده ی دستشون کنم. من قدرت روحم فراتر از این حرفاست. یه زندگی که حداقل بتونه ذهن منو راضی کنه، مطمئنا به دست خودم و قدرت روحم قابل ایجاده.

 

+ بزن بریم.

 

__________________

جمعه عصر ساعت 5 و 6 اینا:

 

منی که تونستم تو چند ساعت نصف زبانی رو بخونم که همش هم غیبت داشتم و میانترم رو در حد خوب بدم؛ حتما میتونم برا امتحان ترمیمی فردا هم در عرض 4 ساعت 100 صفحه بخونم و خوب امتحان رو بدم! 
حتما. ها جون عمم!! :))

 

+ نمیخوام استرسشو داشته باشم. هر چیشو شد میخونم. 5 نمره است از 20 کلا. به درک عاموو :))

 

+ خنده های عصبی :)))))

 

+ سرم به شدت درد میکنه. کلا نمیدونم چرا این سردرد خوب نمیشه! فقط از یه شقیقه به شقیقه دیگه میره :|

 

+ کل کارای امروزم رو انجام دادم. به جز همین درس خوندن و تنظیم منتور و منتی ها! :| (مهماش)

 

+ ممبرای جدید؛ خیلی خوش آمدید :)

 

__________________

جمعه دو سه ساعت بعدش:

. خوردم. :|
از شدت استرس میزان سر دردم داره میل میکه به شدتی که شاید بتونه باعث کوری یا حداقل کم بیناییم بشه! 
و ضربانم احتمالا رفته بالای 100 و منتظرم که الانا دستگاهم بهم شوک بده و بکوبونه زمین منو! 

 

+ خاک تو سر امتحان و خاک تو سر سردرد و خاک تو سر هر چی شوک و icd و پیس میکره ! :|

 

+ ها چیه؟!

 

+چرا امروز و امشب اینقدر حال همه تو حقیقی و مجازی بده؟؟!! 

 

___________________

دیشب آخر شب :

 

آآآآآآآآآآآیییییییی ملت. 

الان یک لیوان نسکافه غلیظ خوردم و ضربانمو به صورت قطعی به بالای 100 رسوندم. ولی شوک موک خبری نیست. :))

 

+ بله ما اینگونه تکنولوجی را دور میزنیم نیز :))

 

+ از نیم ساعت پیش به طرز عجیبی مست گشته ام. :))

 

+ سردرد انگار محو شده . شکرت خدا. نصف جزوه رو خوندم. الان تند تند بقیشم بخونم. 

 

+ و از پوست کلفتی خود به غایت در عجبم و مسروووورررر :))

زیادی مست شدم اونی ک تا الان خوندم برا امتحان نبوده :))
اون نصفه ای ک نخوندم برا امتحانه. 

 

+ مشنگی چه عالمی میباشد؟؟!! :)))

_____________________

 

و بالاخره امروز صبح شنبه :

 

دیشب تا 2 بیدار بودم. بازم جزوه آخر موند. 
کلاس صبح که تشکیل نشد و فقط مجبور شدم زود بیدار شم و بیام دانشکده. 
الانم اومدم اون یه جزوه رو بخونم. یه خط میخونم ده دقیقه مثل نشئه ها چرت میزنم. 
آخه این رواست؟ 

 

+ شنبه زیبای من اینگونه آغاز شد. ایشالا برا شما بهتر باشه. 

 

+ 11 امتحانمه. هر چه بادا باد :))

 

+ بیاین هر چی شد بازم خوب باشیم. اقلا الکی. حتی الکیش هم بهتر از بد بودنه حالمونه. خب؟

______________________

امروز غروب:

 

امروز 
شیراااز
مثل یه دختر خوشگلی بود که.
انگار روش اسید پاشیده بودن. 
همه جاش داشت میسوخت
و هر چی تقلا میکرد هیچ فایده ای نداشت. :(

 

+ غمگینم برای همه کسایی که از صبح دارن داد میزنن. برا اونایی که الان تو خیابونن. برا اونایی که مریض بودن و نتونستن برسن دکتر و بیمارستان. برا اونایی که امروز نتونستن نون در بیارن. مثل بابای خودم. برا اونایی که نگرانن که چی میشه.

 

+ امتحانم خوب بود. 

 

+ از دانشگاه مجبور شدیم کلی پیاده برگردیم. ماشین نبود تاکسی نبود اتوبوس نبود. مجبور شدیم تا ایستگاه مترو پیاده برگردیم. تو راه محبوبه گفت بریم این پارکه من برم wc. من نشستم رو نیمکت منتظرش. یه گربه اومد کنارم. گفتم "خوبی گربههه؟ :) "
اومد رو نیمکت . اومد روپام نشست و هی خودش رو برد زیر دستام و من با تعجب خودمو کشیدم عقب و دستام هم باز. :))
حدود 10 دقیقه تو بغلم مچرخید و خودشو میمالید به من که یعنی نازم کن. و نازش ک کردم بد تر چسبید بهم. 
حالا این همه وقت محبوبه چرا کارش تموم نمیشد نفهمیدم . :|
تمام مدت استرس داشتم نکنه چنگم بزنه. و اونجوری که باید از اون لحظه لذت نبردم. 
محبوبه اومد و جیغ زد و اونم قهر کرد رفت! :(
حالا مثل کسی که هی لحظه دیدار براش فلش بک میخوره؛ هی اون لحظه میاد جلو چشمم. 
همون لحظه یاد مجید افتادم. حیف ک گوشیم خاموش بود وگرنه فیلم میگرفتم. 

 

+ بعد از پیاده شدن از مترو بازم تاکسی و اتوبوس نبود. کلی پیاده اومدم تا برسم خونه. همه خیابونا بسته است و یک مشعل لاستیکی! :(

 

+فردا دانشگاه ها و مدارس شیراز تعطیله! و من هیچ کار پروتزم رو انجام ندادم. 

 

+ چرا زورمون نمیرسه ؟! :(

 

+ ممبر جدید خیلی خوش آمدی! :)

 

+ حال جسمیم ؟ .

 

 

__________________

دارم میمیرم از خواب. بخوابم. دوستانم. ببخشید نظراتتون رو به زودی جواب میدم. دوستتون دارم:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها