بنده فوبیای برف دارم. فکرش را هم که میکنم حالم بد میشود. دوسالی که اصفهان بودم هم زجر فراوان کشیدم به خاطر برف هایشان.

اما شعر! 


+ حال روحی بهتر است. خیلی خیلی بهتر از 10 روز پیش. حدودا 120 درجه.


+ حال جسمی اما بد. درد روز ب روز بدتر میشود. امروز دراز کشیده بودم. زیر بغلم توده هایی حس کردم. وقتی وارسی دقیق تر انجام دادم به یک توده خیلی بزرگ رسیدم. دروغ نمیشود گفت. واقعا ترسیده ام. ولی دلم نیامد به مادرم بگویم . حداقل فعلا.چه کار میتواند بکند به جز گریه؟؟ و البته که دعا. ولی حق دارد بداند. اول م با پزشک بعد از اطمینان از متاستاز بودن این توده به روش خودم خواهم گفت. 


+ ترسم به خاطر یادآوری مسایل 8 سال پیش است. اصلا دوست ندارم تکرار شوند! 


+ کاش فقط این لعنتی بود. خاک بر سر قلب و بدنی که به حرف صاحبش گوش ندهد. :| درست نزند. خاک بر سر تنبلش.


+ درد را این شب ها تحمل میکنم با مسکن و هر چیز دیگری. با گفتن این حرف ها به خودم که" هفته دیگه به زودی میاد. بابا خیلی خسته است بیدارش نکن. مامانت نگران میشه بهش نگو. تو پوست خر داری این که چیزی نیست. کوفتت هم نمیزنه اینا در حد اداست" و از این قبیل ها. فحش هاش بماند!


+ گند بزنن امتحانایی رو پاسی شون 12 است. فقط موقع امتحانا وقتی یاد حرفام میفتم درباره معدل و استریت شدن برا دستیاری خندم میگیره! فقط یه دهن حرفم. من پاس بشم؛ استریتی و کلا دستیاری حتی با آزمون هم پیشکش!! :))


+ برم یک صفحه پاتولوژی بخونم امروزم بی علم به روز بعد وصل نشه. (مثلا من مطالعه میکنم برا علم. نه نمره D: ) 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها