یه وقت هایی آدم به خودش دلداری میده که همه مشکلات دیر یا زود یه روزی تموم میشن. بعد میبینه همیشه یه مشکلی یا مسئله ای هست برای دغدغه فکریش! 

یه وقت هایی عصبانی میشه از تموم نشدن این بدبختی ها! با خدا، با دنیا، با خودش حتی دعوا میکنه و قهر میکنه!

یه وقت هایی دوباره دلش نرم میشه، راه میفته به همون امیدی که از اول داشت، که تموم بشن این چیزا!! 

یه وقتایی حتی تکیه میکنه به بعضی چیزا و آدما و لذت همنوع دوستی و محبت رو حس میکنه!! 

یه وقتای زیر شونه اش و پشتش خالی میشه از طرف اون افراد و اون چیزا!

یه وقتایی خودش رو میچسبونه به باله های علم. اعتماد میکنه بهش.

یه وقتایی حرفای ها و افراد مذهبی رو گوش میده که آروم شه.

یه وقتایی خودشو میزنه بیخیالی!

یه وقتایی میشینه و همه چیزو میده دست "خدا" همش فقط میگه خدا . خدا. خدا. 

آخرش میبینه خدا تو وجودش خودشه! باید بدونه خودشه که اول و آخره. قرار نیست به آخرش رسید تا بشه آرامش داشت و لذت برد.

قرار نیست که بدون محبت به خودش و بدون تکیه به خودش، بدون سوار شدن رو بال های محکم همتش چیزی درست پیش بره! 

قرار نیست خدا حواسش نباشه 

شاید خدا آدم رو میسپره دست خودش! بعد دورا دور میاپاد آدما رو.  خدا هم میخواد ببینه چقد حواس آدم به خودش هست! 
چقد خودشو دوست داره. اعتماد داره. :)

من اعتراف میکنم همه این ها و شاید چیزایی دیگه رو تجربه کردم ک یا نمیشه گفت یا یادم نمیاد. همینقدر از ذهنم ساخته است. 
اعتراف میکنم الان تو مرحله ای هستم که کم کم دارم میچسبم به خودم. 
و ممنون از همه نا امیدی ها و نا ملایمات که آدمو یاد خودش میندازن. :)

 

+ گشنمه :))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها